که روزی سلطان طغرل که از سلاطین سلجوقیان ایران بود پیش از آفتاب شخصی بسراغ وزیر دولت خویش خواجه ابومنصور فرستاد و او را بمحضر خود خواند
فرستاده چون آمد دید خاجه ابومنصور بر سر سجاده عبادت نشسته و مشغول تلاوت قرآن میباشد.
پیغام شاه را رسانید و لکن او ابدا اعتنائی به پیغام نکرد و در کمال تانی قرآن خویش را با ادعیه وارده بعد از فریضه صبح بجا آورد تا اینکه آفتاب طلوع نمود از سرسجاده برخواست 
و خود را در حضور شاه معرفی نمود طغرل در کمال تندی باو گفت: کار تو بجائی رسیده که به پیغام ما اعتنائی نمیکنی ! خواجه ابومنصور عرض کرد قبله عالم.
من بنده خدا و نوکر شما میباشم و هرگز حاضر نیستم که امر نوکری شما را در وقت بندگی که بدیگری فروخته ام انجام دهم.
زیرا این یک نحوه خیانتی است و من هرگز خیانت نخواهم کرد و قبله عالم میدانند که خداوند وقت بین الطلوعین را ظرف عبادت خویش قرار داده و دستور فرموده که در این مدت
بندگانش بر سر سجاده عبادت او نشسته باشند و انجام وظائف بندگی او را بکنند وچنانچه قبله عالم خواسته باشند وقت بندگی مرا از خداوند جزئ وقت نوکری خویش قرار دهند
با اجازه شما از نوکری استعفا میخواهم داد ،
سلطان از او خوشش آمد وگفت : ابدا من جرئت آن ندارم که وقت فروخته شده بخدا را از تو بگیرم بلکه مرا هم متوجه نمودی که درموقع بندگی خدا خود را بر سجاده عبادت پروردگار خویش حاضر نمایم و وقت او را بکسی بدهم.




برچسب ها : حکایت  ,