پیرزن گفت:آخه مادر روش نوشته 1000 تومان تو چرا 1500میگی ؟ دیروزم یه پفک 500 تومنی رو 700 تومن به نوه م فروختی.

گفتم حاج خانوم همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای بذار سرجاش بیخودی سر درد نده.

دوباره گفت : خدارو خوش نمیاد مردمو اینطور اذیت میکنی و ازشون سوء استفاده می کنی .خدا قهرش میگیره.

گفتم خرج بالاست.پول آب ،پول برق،پول گاز، هزارتا کوفت و مرض .


بالاخره از روی ناچاری 1500 تومان داد و جنسشو برداشت و رفت.

من تنها مغازه اون محله بودمو تا مغازه بعدی حدود 500 متر فاصله بود.اهل محل مجبور بودن از من خرید کنن.واسه همین هر طور که دوست داشتم جنسامو می فرختم.هر چقدر دوست داشتم روشون میکشیدم. بعضی وقتا، ترازو رو دستکاری میکردم تا جنس و بیشتر از وزن واقعیش نشون بده.جنس نو و کهنه رو با هم مخلوط می کردم و به قیمت جنس نو بلکه بیشتر می فروختم.قربونش برم نظارت هم که نبود .خلاصه هر کاری دوست داشتم می کردم غافل از اینکه....

خدارو فراموش کرده بودم.یادم رفته بود ناظر واقعی اونه و به هر کاری که می کنیم آگاهه.

یه روز که تو مغازه نسشته بودم.تلفن زنگ زد.گوشیرو برداشتم زنم پشت خط بود با صدای خیلی وحشت زده ای گفت هر جا هستی خودتو زود برسون خونه، دخترمون حالش خیلی بده.

نرگس عشق بابا بود حاضر بودم کل دنیا رو بدم نرگسم طوریش نشه.

با عجله خودمو خونه رسوندم.دیدم دخترم داره تو تب میسوزه.

به زنم گفتم چطور شد نرگس حالش خوب بود که.چرا اینجوری شد؟!!

زنم گفت تا ظهر حالش خوب بود و داشت با بچه ها بازی میکرد یهو نمی دونم چش شد.تشنج کردو دیدم تب داره بعدم زنگ زدم به تو.زود وردار بچه رو ببریم دکتر!

دکتر نرگس و معاینه کرد وگفت که هر چه سریعتر باید برسونیمش بیمارستان وگرنه ممکنه مشکل خیلی جدی براش پیش بیاد.

توی راه تمام کارایی که تو این مدت کرده بودم جلوی چشام بود. حرفای پیرزن مدام تو گوشم بود که: خدارو خوش نمیاد با مردم اینکارارو میکنی خدا قهرش میگیره.

بغض گلومو گرفته بود دلم میخواست گریه کنم گفتم خدایا غلط کردم توبه می کنم دیگه اینکارو نمی کنم .من نرگسمو از تو میخوام.قول میدم جبران کنم.قول میدم .کمکم کن خدایا،کمکم کن!!!!!.

آره اینکه میگن انسان فقط موقع سختیها به فکر خدا میفته ،واقعا حقیقت داره.

وقتی رسیدیم بیمارستان به دستور دکتر نرگسو تو بخش مراقبتهای ویژه بستری کردن.

نمی دونم نرگس چش شده بود.دکتر هم یه توضیحاتی میداد که اصلا متوجه نشدم.تمام فکر و ذهنم نرگسم بود.اگه اتفاق بدی براش میافتاد من چه خاکی تو سرم میکردم.همش تقصیر من بود آه و نفرین مردم منو گرفته بود.خدا قهرش گرفته بود خدا...

نرگس بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد ولی به خاطر تشنج هایی که کرده بود دچار مقداری کم هوشی شده بود.دکتر می گفت :مرد خدا خیلی بهت رحم کرده ممکن بود دخترت ناقص بشه و یا حتی اونو از دست بدی.برو شکر خدا کن که دخترتو دوباره بهت بخشید.

اشک دور چشام حلقه زده بود .گفتم خدایا شکرت.خدایا نوکرتم. مرده و قولش.

 

نویسنده:محمدرضا حقی




برچسب ها : حکایت  ,