هو الشافی 

 

بیست و پنج سالی بیشتر نداره که با سرطانی دست و پنجه نرم میکنه که فکر می کنه جز من و یکی دیگه هیچ کس ازش خبر نداره !!

بعد از عملی که سه سال براش تلاش کردیم تا انجام بشه چون ریسک بیهوشیش خیلی خیلی بالا بود که نکنه بهوش نیاد پنج روز تو آی سی یو ... تمام بدنش رو لخته لخته خونی گرفته که حتی به قوی ترین دارو ها هم مقاوم بوده ...

حتی نمیتونه حرف بزنه و به قول خودش دست ِ چپش نمادین شده !!

از شدت تورم حتی نمیتونه تکونش بده ... 

حتی بعد از این چند مدتی که ممنوع الملاقات بود ...

 

شاید بخاطر ظاهرش ... 

حتی بعد از اینکه فهمیدیم رگ گردنش مسدود شده ...

حتی بعد از اینکه از آی سیو یه راس مرخصش کردن !!!! به بیست و چهار ساعت نکشید که به حال مرگ افتاد

حتی بعد از شنیدن نجوا های مامان

دعا های ...

 

حتی بعد از اینکه به عینه دیدم هر خبری که می رسید 

چه خوب 

چه بد

وجود همه بغض می شد ... 

حتی بعد از بی تابیام 

گریه هایی که صبح از شدت تورم و سوزش چشمم نمی تونستم بازشون کنم 

حتی بعد از بغض 

بعد از شوک 

بعد از همه ی اینا

نمیدونم چرا

ولی ته ِ ته ِ ته ِ ته ِ دلم 

یه چیزی هست

یه صدا 

 

یه نجوا

شاید یکی هست

که میگه هیچیش نمیشه ... !!

با تمام بالا پایین رفتناش منم بالا پایین میرم , حتی شاید شدید تر و بیشتر 

ولی از همون روز ِ اول این حس ته ِ قلبم بود ...

با خودم درگیرم

نکنه سنگ شدم ؟!

این آرامش غیر طبیعیه ... 

نکنه ...

 

با وجود همه ی اینا بازم می گم و می خندم

 

ته ِ ته ِ تموم گریه هام بازم لبخند می زنم ؟!

 

من چمه ؟!

 

خدایا ... 

چرا اینقدر دلم آروومه ؟!

دارم نگران خودم میشم ..._________

+ خودش بود می گفت شاید بخاطر اینه که ایمان داری , یقیین کردی بادمجون بم هیچیش نمیشه !!! :| !

+ قبل عمل بهش گفتم عملت تموم شد یه سر به ما بزن ! گفت کمپوتم میخوای بیارم برات ؟! گفتم فقط آناناس نباشه !!!  

+ حتی نمیدونم چرا مکتوبش کردم .. شاید بخاطر اینه که , داره دیوانم میکنه ...

این حس ِ ...

شاید چون نیاز داشتم 

با یکی در میونش بزارم

شاید ..

نمیدونم ...

التماس دعا

 

یاعلی مدد 




برچسب ها : تذکر  ,