هو الرحمن الرحیم




 


منتظر نشسته بود و هی از نگرانی به خودش می پیچید .


دیگه اختیار ِ پاهاشو نداشت تا از حرکت نگهشون داره ! دیگه حتی اختیار فکرشم دست خودش نبود ... 


بی اختیار می رفت سمت ِ شوخی های گاه جدی ِ صمیمی ترین دوستش ، شاید بشه گفت خواهر :


- چن صد ملیون بدهکاری اینجوری میلرزی ؟! طلبکارات دم ِ درن من برم باهاشون حرف بزنم ؟! سکته مکته نکنی حالا !!! باز لااقل بدهکار جماعت تکلیفش مشخصه چشه ! تو خودتم نمی دونی چته !! 


با صدا های خانم منشی زمانی به خودش اومد که خون ِ اون لب ِ بیچاره ای که تیکه تیکه شده بود فقط به جرم اینکه دیواری کوتاه تر ازش نبود داشت چکه می کرد !


فوری یه دستمال برداشت و پاکش کرد  ، چادرشو مرتب کرد و قدمی زد و مجددا برگشت سر ِ جای ِ اولش و نشست .


نگاهش دوخته شده بود به منشی ای که داشت شالشو با وسواس جوری روی سرش تنظیم می کرد که موهاش خراب نشه ... ! 


- استرس داری ؟


- فقط نگاه


- ببینم مگه تو مذهبی نیستی ؟ خانوادت مذهبی نیستن ؟


- تایید با سر 


- نماز مگه نمی خونی ؟


-  بله ( بلند و با افتخار )


- ببخشیدا نمی خوام دخالت کنم ولی مگه نماز اینایی که می خونی آروومت نمی کنن که اینقدر آشفته ای و اومدی اینجا ؟!


 


 


صدایی اومد .. صدا نا آشنا بود ولی شناخت !


صدای ِ شکستن خودش بود ! صدای شکستن ِ دلش بود ... !


و یه صدایی که مثل ِ پتک تو سرش کوبیده می شد .


- به ! دختر چه حرفی زدی تو ! اگه واقعا نماز می خوندی که وضعیتت این نبود . الان اینجا نبودی ! تو داری فقط ادای نماز خوندن در میاری ، هرچیزی میخونی غیر از نماز !


 


چادرش رو روی سرش محکم کرد و بی هیچ حرفی رفت بیرون ،


 ذهنو دلش انگاری تو عالم همون حرفا جا مونده بود .


واژه های ِ ...


چشمش خیره شده بود به تابلو ی دم ِ در و با خودش درگیر بود : 


 


روانپزشک 


 


___


+ آرامشی که از راهش به دست نیاد ، دارو و غیره فقط براش یه تلقینه ... شاید یه چیزی که سرتو گرم کنه که فکر کنی الان باید آرووم باشی . ولی حقیقت اینه ، که نیستی !  


+ 23 . 12 . 1393