به نام مهربان ترین ِ مهربانان ... 

کمین کرده بودن و گوشه ای ایستاده بودن تا خوراک ِ خنده و شادی ِ امروزشونو جور کنن ...

هر از چند گاهی هم نگاهشون نشونه می رفت سمت ِ این کوچه ی تنگ تا ببینن کی سوژه ی خیلی خوبیه برای این تفریح ِ ... ؟!

یهویی یکیشونو انگاری برق ِ دویست ولت گرفت ، پرید هوا که بچه ها این پیری ! 

داره میاد ... !

کمین کردند و یکیشون با فندک جرقه ای زد و د ِ بدو !

چیزی سمت همون پیری پرتاب شد ...

داشت میرفت تا جلوی پاش جا خوش کنه ، هنوز به زمین نخورده بود که صدایی لرزش دست ِ اون مرد رو به دلش منتقل کرد ... 

کیسه هایی که خرید هاشو در آغوش گرفته بودند ، رها شدن  

سیب ها ... 

کوچه رو سیب ِ سرخ پر کرد ... 

خودش رو پرت کرد تو دامن دیوار ... یعنی افتاد میون ِ آغوش ِ آجر هایی که دستاشون رو باز کرده بودن براش ...

یا زهرا ... 

بدنش بی اختیار شروع به لرزیدن کرد ... سرش رو میون دستاش آرووم داد ولی انگاری این سرگیجه و درد زورش خیلی بیشتر بود ... 

یواشی سرش رو بالا آورد و ...

یا حسین ... 

این صدای یاحسین گفتنش ، این یا حسین ِ اربا اربایی که از دهان خارج شد ، این ...

مدام توی ذهنش مثل ِ پتک کوبیده می شد ... 

همینجوری درگیر ِ هضم ِ چیزایی که می دید شده بود که سنگینی دستی رو روی ِ شونش حس کرد : 

- حاجی نمیای ؟ چایی بیارم براتون ؟ نشستی استراحت می کنی ؟ حاجی پاشو بچه ها رو قیچی کردن ! پاشو پسر پاشو ... پاشو بیا اینو از من بگیر به جام تیر بزن من برم سمت ِ زخمیا ... 

نگاهش دوخته شده بود به اون چشم ها ... به اون صورت ... انگاری قلبش ، با نفس نفس زدنای اون می زد ...

- د ِ چرا ماتت برده !!

- ببینم تو مگه ، مگه تو شهید ...

واژه ها همونطوری نصفه توی گلوش رسوب کردن ... 

-  بگو ایشالا !

 خنده ای که معلوم بود از ته دل برآمده روی صورتش جا خوش کرد : 

- شوخیت گرفته ها !! هنوز که در جوار شما انجام وظیفه می کنیم ! پاشو دیگه عه ! منو نگا میکنه !

حاجی بلند شد ...

حاجی وقتی بلند شد که صدای ِ الله اکبرش کوچه رو پر کرده بود ...

حاجی وقتی بلند شد که مردم دورش حلقه زده بودن ...

حاجی بلند شد و با همون یا حسین به بلندترین نقطه رفت .. 

حاجی ..

چهارشنبه ی آخر ِ سال تو ، پنج شنبه ی آخرین عملیات ِ من شد ... با رمز ِ

یا حسین !

 

 

 

 

 

 




برچسب ها : تذکر  , تدکر  ,