هو الرحمن
یک همکاری دارم توی شرکت که از تاریخ یکم آذر تا همین امروز تقریبن هر بار که وارد شرکت شدهام، بعد از سلام و صبح به خیر از من این سوال را پرسیده است: "دیشب گریه کردی تو؟!" و بعد که با سکوت من مواجه شده است، ورم چشمهایم را اندازه گرفته و فرم پلکهایم را تشریح و تحلیل کرده و نهایت تجربه و مهارتش را به کار برده که به من ثابت کند دیشب گریه کردهام! خب این قابل انکار و چشمپوشی نیست که من از یکم آذر تا همین امروز تقریبن هر شب گریه کردهام و با چشمهای پفکرده و ملتهب رفتهام سر کار! اما چرا باید کسی با این جدیت و پشتکار، هر روز از من سوالی را بپرسد که بلااستثنا در مقابلش سکوت کردهام؟! این را نمیفهمم. امروز دیگر طاقت نیاوردم و به او گفتم: "تو خیال کن من هر شب دارم گریه میکنم. تو خیال کن من قراره تا آخر عمرم هر شب گریه کنم. من بایدیفالت هر شبم گریهست! دیگه هیچ وقت ازم نپرس!"
با خودم میگویم پرسیدن هر سوالی از هر آدمی، یک سری انگیزهها لازم دارد. یعنی او نگران من است؟ یعنی دلش میخواهد سفرهی دلم را پیشش باز کنم و با او درد دل کنم؟ یعنی دوست دارد کمکم کند؟ یعنی کنجکاو است؟ یعنی دلش میخواهد به من بفهماند که حواسش به من هست؟ خب هر کدام اینها هم که باشد، من بارها و بارها با سکوتم به او فهماندهام که اجازهی جلوتر آمدن ندارد. پس چرا هر روز و هر روز و هر روز سوالی را تکرار میکند که جوابش از حال و هوای چشمهایم کاملن پیداست؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وام گرفته از شیوار – وضعیتی درحال تغییر
+ شده ام شبیه ِ شیوار بانو ... با این تفاوت که هر روز آینه از من این سوال را می پرسد !