سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

امیرحسین ثمالی: تشرف به سرزمین وحی و زیارت خانه خدا و قبور مطهر پیامبر اسلام(ص) و ائمه معصومین علیهم السلام، علاقه ای وصف ناشدنی در دل هر مسلمان است که آرزو دارد برای یکبار هم که شده بدان دست یابد و توشه ای برای آخرت خود به دست آورد. حج عمره با توجه به مستحب بودن آن تفاوت عمده ای با حج تمتع(واجب) دارد و برخی از هموطنان ما درطول عمر خود چندین بار به این سفر معنوی و مستحب مشرف می شوند. در این یادداشت منظور ما بررسی ضرورت سفر حج عمره(مستحب) در شرایط و موقعیت کنونی است و در صدد آن نیستیم تا با این سفر معنوی مخصوصا سفر حج تمتع که بر هر مسلمان دارای توانایی این سفر واجب است، مخالفت نماییم. اما باید در نظر داشته باشیم مبادا، سفر حج عمره، این عمل خیر ما، منجر به تامین هزینه های مالی جریان های انحرافی و تکفیری گردد و از این طریق قلب رسول گرامی اسلام(ص) جریحه دار شود.

ادامه مطلب...


برچسب ها : تذکر  , تدکر  ,

توسط : |   نظر بدهید
      

آی شهدا دست ما رو بگیر …بی سیم هایی که شم.....

 آی شهدا دست ما رو بگیر …بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی


تفاوت داره .شرمنده ایم بخدا …

همت همت مجنون
حاجی صدای منو میشنوید
همت همت مجنون
مجنون جان به گوشم
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر
محاصره تنگ تر شده …
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند ….
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده …
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان

فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو اخوی گوش شنوا…
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ….

کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه
کمک می خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند

داری صدا رو…….
همت همت مجنون…….

حکایت ما الان اینه،

ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا

ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه.

یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید

شهدا شرمنده .دستمون رو بگیر




برچسب ها : تذکر  , شهدا  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد.
وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه
نوشته بود یادداشت کردو به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است
به منزل بردو تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد.
هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت.
سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد بکلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی
داده بود.اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد،
ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،
بلکه برعکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل
مسأله یافت.

این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود... حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به
افکار خودمون بر می گرده ...

.

.

.

افکارتو مثبت کن....




برچسب ها : تذکر  , مذهبی  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

آدم‌های بزرگ "درد دیگران" را دارند...
آدم‌های متوسط "درد خودشان" را دارند...
آدم‌های کوچک "بی‌دردند"...
آدم‌های بزرگ "عظمت دیگران" را می‌بینند...
آدم‌های متوسط به دنبال "عظمت خود" هستند...
آدم‌های کوچک عظمت خود را در "تحقیر دیگران" می‌بینند...
آدم‌های بزرگ سکوت را بر سخن گفتن برمی‌گزینند...
آدم‌های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می‌دهند...
آدم‌های کوچک با سخن گفتن بسیار فرصت سکوت را از خود می‌گیرند...

منبع:http://maleki-313.blogfa.com/




برچسب ها : تذکر  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

به نام مهربان ترین ِ مهربانان ... 

کمین کرده بودن و گوشه ای ایستاده بودن تا خوراک ِ خنده و شادی ِ امروزشونو جور کنن ...

هر از چند گاهی هم نگاهشون نشونه می رفت سمت ِ این کوچه ی تنگ تا ببینن کی سوژه ی خیلی خوبیه برای این تفریح ِ ... ؟!

یهویی یکیشونو انگاری برق ِ دویست ولت گرفت ، پرید هوا که بچه ها این پیری ! 

داره میاد ... !

کمین کردند و یکیشون با فندک جرقه ای زد و د ِ بدو !

چیزی سمت همون پیری پرتاب شد ...

داشت میرفت تا جلوی پاش جا خوش کنه ، هنوز به زمین نخورده بود که صدایی لرزش دست ِ اون مرد رو به دلش منتقل کرد ... 

کیسه هایی که خرید هاشو در آغوش گرفته بودند ، رها شدن  

سیب ها ... 

کوچه رو سیب ِ سرخ پر کرد ... 

خودش رو پرت کرد تو دامن دیوار ... یعنی افتاد میون ِ آغوش ِ آجر هایی که دستاشون رو باز کرده بودن براش ...

یا زهرا ... 

بدنش بی اختیار شروع به لرزیدن کرد ... سرش رو میون دستاش آرووم داد ولی انگاری این سرگیجه و درد زورش خیلی بیشتر بود ... 

یواشی سرش رو بالا آورد و ...

یا حسین ... 

این صدای یاحسین گفتنش ، این یا حسین ِ اربا اربایی که از دهان خارج شد ، این ...

مدام توی ذهنش مثل ِ پتک کوبیده می شد ... 

همینجوری درگیر ِ هضم ِ چیزایی که می دید شده بود که سنگینی دستی رو روی ِ شونش حس کرد : 

- حاجی نمیای ؟ چایی بیارم براتون ؟ نشستی استراحت می کنی ؟ حاجی پاشو بچه ها رو قیچی کردن ! پاشو پسر پاشو ... پاشو بیا اینو از من بگیر به جام تیر بزن من برم سمت ِ زخمیا ... 

نگاهش دوخته شده بود به اون چشم ها ... به اون صورت ... انگاری قلبش ، با نفس نفس زدنای اون می زد ...

- د ِ چرا ماتت برده !!

- ببینم تو مگه ، مگه تو شهید ...

واژه ها همونطوری نصفه توی گلوش رسوب کردن ... 

-  بگو ایشالا !

 خنده ای که معلوم بود از ته دل برآمده روی صورتش جا خوش کرد : 

- شوخیت گرفته ها !! هنوز که در جوار شما انجام وظیفه می کنیم ! پاشو دیگه عه ! منو نگا میکنه !

حاجی بلند شد ...

حاجی وقتی بلند شد که صدای ِ الله اکبرش کوچه رو پر کرده بود ...

حاجی وقتی بلند شد که مردم دورش حلقه زده بودن ...

حاجی بلند شد و با همون یا حسین به بلندترین نقطه رفت .. 

حاجی ..

چهارشنبه ی آخر ِ سال تو ، پنج شنبه ی آخرین عملیات ِ من شد ... با رمز ِ

یا حسین !

 

 

 

 

 

 




برچسب ها : تذکر  , تدکر  ,
توسط : |   نظر بدهید
      
   1   2   3   4      >