نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید                                                                 

 


 

ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )

 

 

   هر کُنِشی را واکنشی است !

 

 

 

 

جزء سیزد هــم صفحــه 246 آیه 88 ) 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَیْهِ قَالُواْ یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا  وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ

 

فَأَوْفِ لَنَا  الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ

 

 تفسیـــر لفظـــی :

 

 

 

پس چون [برادران] بر او وارد شدند گفتند : ای عزیز به ما و خانواده ما آسیب  رسیده است

 

و سرمایه ‏ای ناچیز آورده ‏ایم ، بنابراین پیمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق کن

 

که خدا صدقه ‏دهندگان را پاداش می‏ دهد

 


 

 تفسیر ادبی و عرفانی :

 

برادران یوسف این بار که به کنعان بازگشتند ،

 

بنیامین را به اتهام دزدی در مصر بگذاشتند !

 

و قصّه را با یعقوب بگفتند ،

 

یعقـــــــوب گفت :

 

این چه داغ است که دگر بار ؛

 

بر جگر سوختـــــــــه ی این پیر غمگین نهادید ؟

 

گاه عذر گرگ آورید و گاه عذر دزدی !

 

از خاندان نبوّت دزدی نیاید

 


که
نقطـــــــــه ی نبوّت جز در عمل عصمت نیفتد ،

 


 

شما را باز باید رفت که از این حدیث بویی همی آید !

 

آنـــــــان گفتنــــــــد :

 

ما را بر آن درگاه ، آبرویی نیست !

 

مگر تو نامه ای بنویسی ،

 

که نامه ی تو را ناچـــــار حرمت دارند ،

 

یعقوب نوشت :

 

بنام خداوند بخشنده ی مهربان ، از یعقوب اسرائیل پسر اسحاق پسر ابراهیم خلیل به عزیز مصر ؛

 

خانواده ای هستیم که پیوسته بلا در خاندان ما است ،

 

جدّم ابراهیم را دست و پا بستند و در آتش نمرودیان انداختند ،

 

خداوند آتش را بر او سر و سلامت کرد !

 

عمویم اسماعیل را کارد به گلویش نهادند تا ذبحش کنند ،

 

خداوند برای او فدیه (گوسفند) فرستاد تا بجای او ذبح نمایند !

 

و اما خودم ؛ مرا پسری بود محبوب ترین فرزندان ، برادران او را به صحرا بردند

 

و پیراهن خون آلود او را برایم آوردند و گفتند او را گرگ خورده !

 

چشمان من از اندوه فراق او سفید شده ،

 

پس از او مرا پسری بود هم مادر او ، که باعث تسلّی و دلجویی من بود ،

 

او را هم برادران بردند و برگشتند و گفتند : چون دزدی کرده به فرمان شما او را زندانی کرده اند ،

 

در صورتی که ما خانواده ای هستیم که نه دزدی می کنیم و نه از میان ما دزد زائیده می شود .

 

پس اگر فرزندم را به من باز نگردان در حق تو دعائی می کنم که درد آن تا هفتمین فرزندت برسد !

 

 

 

فرزندان یعقوب آن نامه را به یوسف دادند ،

 

یوسف چون آن را خواند ؛

 

او را اشک در چشم آمد و بغض در گلو ،

 

برقع از روی برداشت و تاج از سر فرو نهاد و گفت :

 

این عتاب ما تا آن گاه بود که ؛

 

شفاعت آن پیر پیغمبر در میان نیامده بود ،

 

اکنون که شفاعت او آمده ،

 

بگوئید : با یوسف چه کردید ؟

 

آنان را شک و تردید در دل آمد که ؛

 

نکند این یوسف باشد !!!

 

گفتند : آیا تو یوسفی ؟

 

گفت : آری من یوسفم و این برادر من است ،

 

و شما برادران من هستید !!!

 

نوشتـــــــــه انـــــد :

 

چون یوسف بنیامین را به نام دزدی باز گرفت ؛ هرچند برادران کوشیدند و وسائل برانگیختند ، و حرمت پیـــریِ پــــــــدر شفیع آوردن ، تا مگر یکی از آنان را به جای بنیامین نگه دارد نپذیرفت ،

 

این جمله اشارت است به این که ؛

 

فردای قیامت هرکس به فعل خود مسئول است ، و به گنـــــــــاه خـــــــــود مأخــــــــوذ ، نه پدر برای فرزند ، و نه فرزند برای پدر باشد سود ، و کیفـــــر اعمـــــال هر کس را باید خودش ببیند ، این بود که یوسف گفت : پناه بر خدا که من کسی را به جای کسی دیگر بگیرم ! و به زور نگاه دارم ، کسی را نگیرم جز آن کس که جام شاهی را در متاع او یافتیم !!

 

نقـــــــل شـــــــده :

 

چون کاروان کنعانیان خواست از دروازه ی مصر بیرون شود ، منادی آواز داد : اِنَّکُم لَسارِقُونَ ... شما دزدید ! کاروانیان گفتند : چه شده ؟ چه کسی دزد است ؟ گفتند : شمـــــــــا دزدیــــــــد !!!  لذاست که چون یوسف بردران را دزد خواند ، خداوند بر زبان برادران راند که ؛ اگر بینامیندزدی کرده برای این است که ؛ برادرش (یوسف) نیز دزد بوده !

 

و داستان دزدی یوسف چنین بود که ؛

 

زمانی که کفالت یوسف با عمه اش بود ، و یعقوب خواست او را از خواهر بگیرد و نزد خود آوَرَد ؛ و خواهر به باز گرداندن یوسف راضی نمی شد ؛ تدبیری اندیشید ، و کمربند اسحاق را که نزد خود داشت ؛ زیر پیراهن یوسف بر کمر او بست ، و او را نزد برادر (یعقوب) باز گردانید ، سپس رفت و برگشت و اظهــــــار داشت : کمربند اسحاق که نزد من بوده مفقــــــود شده ! و من به یوسف نظر دارم ! پس از جستجو چون کمربند را بر کمر یوسف یافتند ، طبق حکم و سنت دیرین ، یوسف را در اختیار صاحب کمربند (عمه) گذاشتند ! و یوسف نیز از همین تدبیر و حکم استفاده نمود ، و جام شاهی را در متـــــــــاع بنیامین نهاد ؛ و سپس او را به عنوان دزد نزد خود نگه داشت !!!

 

 

 

در این داستان عبــــرت این است که ؛

 

چون یوسف برادران را دزد خطاب کرد ؛

 

آنان نیز او را دزد نامیدند ،

 

که هر کُنِشی را واکنشی است !

 


 

 

 

 

دوران چهل ساله ی فراق یعقوب به سر آمد ،

 


 

و دوران هزارو دویست ساله ی فراق شیعیان به سر نیامد !

 


 

چــــــــــرا ؟

 





برچسب ها : مذهبی  ,