زلـف شـب را به سراپـای سحـر می ریــزم تا خود صبح به راه تو قمر میریزم
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است! چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه کشیدیم ،مگر برگردی! با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی!
زندگی نیست ،ممات است تو را کم دارد! دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
از دل تنگ من ،آیا خبری هم داری؟ آشنا ،پشت سرت مختصری هم داری؟
منتی بر سر ما هم بگذاری ، بد نیست! آه ،کم چشم به راهم بگذاری ،بد نیست!
نکند منتظر مردن مایی ،آقا؟ منتظرهات بمیرند،میایی آقا ؟
به نظر میرسد این فاصله ها کم شدنی ست! غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست!
دارد از جاده صدای جرسی می آید! مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید!
منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست! یوسف گم شده ی اهل حرم آمدنی ست!
تا ظهورت چقدر فاصله داریم آقا آه از جمعه ی بی تو گله داریم آقا...
رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید خدمتت عرض نکردیم ... سحر طول کشید
ما برای خود اگر اینهمه گفتیم بیا نذر کردیم به پای تو بیافتیم بیا...
تو طبیب دل غمدیده ما یی آقا ما که مردیم بیا پس تو کجایی آقا
مگر این که تو بیایی و حیاتم بدهی مگر این که تو از این وضع نجاتم بدهی
دست برداری ازین غیبت طولانی اگر من به پای تو بریزم ...طلبی جانی اگر
از تو دنبال تو بودن نکند سهم من است فقط از هجر سرودن نکند سهم من است
من شب جمعه قرار تو دلم میخواهد صبح فرداش کنار تو دلم میخواهد...
شعر از صابر خراسانی
برچسب ها :
مهدویت , اشعار مذهبی ,