برچسب ها : حکایت ,
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره.
امروز هم مانند روزها? قبل به من س?م کرد? ول? خداحافظ? کردن تو را نشن?دم برای همین تصم?م گرفتم برا? ?افتن تو به کارخانه سر? بزنم
مرد? در کارخانه توز?ع گوشت کار م?کرد ?ک روز که به تنهایی برا? سرکش? به سردخانه رفته بود دربِ سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود. با ا?ن که او شروع به ج?غ و داد کرد
تا بلکه کَس? صدا?ش را بشنود و نجاتش بدهد ول? ه?چ کس متوجه گ?ر افتادنش در سردخانه نشد
بعد از 5 ساعت، مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه درب سردخانه را باز کرده و مَرد را نجات داد
او از نگهبان پرس?د که:چطورشد که به سردخانه سر زدید؟
نگهبان جواب داد…
من 35 سال است در ا?ن کارخانه کار م?کنم و هر روز هزاران کارگر به کارخانه م?آ?ند و م?روند
ول? تو ?ک? از معدود کارگرها?? هست? که موقع ورود به ما س?م و احوالپرس? م?کن? و موقع خروج از ما خداحافظ? م?کن? و بعد خارج م?شو? خ?ل? از کارگرها با ما طور? رفتار م?کنند که انگار ن?ست?م
امروز هم مانند روزها? قبل به من س?م کرد? ول? خداحافظ? کردن تو را نشن?دم برای همین تصم?م گرفتم برا? ?افتن تو به کارخانه سر? بزنم من منتظر احوالپرس? هر روزه تو هستم به خاطر ا?ن که از نظر تو من هم کس? هستم و وجود دارم
نکته: متواضع باش?م و افراد پ?رامونمان را ببینیم، احترام بگذار?م و دوستشان داشته باش?م به خاطر ا?ن که زندگ? خ?ل? کوتاه است. سع? کن?م تأث?ر مثبت? در زندگ? اطراف?انمان مخصوصاً افراد? که هر روز م?ب?ن?م داشته باش?م
منبع:javanfa.ir
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ، او با خوشرویی ،پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است، گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
ادامه مطلب...
برچسب ها :
حکایت , تدکر ,