سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عباسعلی فارسی

آفتاب آرام داشت سرک می کشید. نسیم خنکی می وزید. بوی خاک باران خورده پیچیده بود. از لا به لای لب های خشکیده ترک خورده زمین، جوانه های کوچکی سر زده بود. گوسفندان با ولع بو می کشیدند و جوانه ها را زیر دندان های صاف و یک دستشان مزه مزه می کردند. چوپان، چوب دستی اش را توی هوا می چرخاند و گوسفندان را هی می کرد. تپه ای دوردست را نشانه گرفته بود

ادامه مطلب...


برچسب ها : حکایت  ,

توسط : |   نظر بدهید
      

عباسعلی فارسی

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.

بالاخره پرسید :  ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

 بستگی داره چطور به آن نگاه کنی .

در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .

اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم:

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم:

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم:

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد . بدان هر کار در زندگی‌ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.




برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

عباسعلی فارسی

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

 

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

 

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

 

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

 

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

 

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:

 

آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

 

استاد در جواب گفت:

 

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

 

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.




برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

 

عباسعلی فارسی

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‏‎های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان

همدیگر را مورد لطف قرار می‏‎دادند.


وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکت‎‏ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت‏‎وگو می‏‎کردند.

بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می‏‎روم روی نیمکت دیگری می‏‎نشینم که شما راحت‏‎تر بتوانید صحبت کنید.


پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را نگاه می‏‎کرد و نگران بود که زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این‏‎ور دیوار است یا آن‏‎ور دیوار.


از کتاب «کمال تعجب» نشر پوینده




برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

پیرزن گفت:آخه مادر روش نوشته 1000 تومان تو چرا 1500میگی ؟ دیروزم یه پفک 500 تومنی رو 700 تومن به نوه م فروختی.

گفتم حاج خانوم همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای بذار سرجاش بیخودی سر درد نده.

دوباره گفت : خدارو خوش نمیاد مردمو اینطور اذیت میکنی و ازشون سوء استفاده می کنی .خدا قهرش میگیره.

گفتم خرج بالاست.پول آب ،پول برق،پول گاز، هزارتا کوفت و مرض .

ادامه مطلب...


برچسب ها : حکایت  ,

توسط : |   نظر بدهید
      
<      1   2   3   4   5      >