سفارش تبلیغ
صبا ویژن

که روزی سلطان طغرل که از سلاطین سلجوقیان ایران بود پیش از آفتاب شخصی بسراغ وزیر دولت خویش خواجه ابومنصور فرستاد و او را بمحضر خود خواند
فرستاده چون آمد دید خاجه ابومنصور بر سر سجاده عبادت نشسته و مشغول تلاوت قرآن میباشد.
پیغام شاه را رسانید و لکن او ابدا اعتنائی به پیغام نکرد و در کمال تانی قرآن خویش را با ادعیه وارده بعد از فریضه صبح بجا آورد تا اینکه آفتاب طلوع نمود از سرسجاده برخواست 
و خود را در حضور شاه معرفی نمود طغرل در کمال تندی باو گفت: کار تو بجائی رسیده که به پیغام ما اعتنائی نمیکنی ! خواجه ابومنصور عرض کرد قبله عالم.
من بنده خدا و نوکر شما میباشم و هرگز حاضر نیستم که امر نوکری شما را در وقت بندگی که بدیگری فروخته ام انجام دهم.
زیرا این یک نحوه خیانتی است و من هرگز خیانت نخواهم کرد و قبله عالم میدانند که خداوند وقت بین الطلوعین را ظرف عبادت خویش قرار داده و دستور فرموده که در این مدت
بندگانش بر سر سجاده عبادت او نشسته باشند و انجام وظائف بندگی او را بکنند وچنانچه قبله عالم خواسته باشند وقت بندگی مرا از خداوند جزئ وقت نوکری خویش قرار دهند
با اجازه شما از نوکری استعفا میخواهم داد ،
سلطان از او خوشش آمد وگفت : ابدا من جرئت آن ندارم که وقت فروخته شده بخدا را از تو بگیرم بلکه مرا هم متوجه نمودی که درموقع بندگی خدا خود را بر سجاده عبادت پروردگار خویش حاضر نمایم و وقت او را بکسی بدهم.




برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .

او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
 هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
 و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .
دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.
 با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "



برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

مردى را فیل مستى در پشت سر بود او مى‏ گریخت و فیل از دنبال او شتافت تا اینکه به او رسید آن مضطرب شد و خود را در چاهى آویخت و چنگ زد بدو شاخه که در کنار چاه روییده بود.

پس ناگاه دید که در اصل آنها دو موش بزرگ که یکى سفید است و دیگرى سیاه مشغولند بقطع کردن ریشه ‏هاى آن دو شاخ پس در زیر پاى خود نظر کرد، دید چهار افعى سر از سوراخ‏هاى خود بیرون کرده‏ اند چون نظر به قعر چاه کرد دید اژدهایى دهان گشوده است که چون در چاه افتد آن را ببلعد چون سر بالا کرد دید که در سر آن دو شاخ اندکى از عسل آلوده است.

پس مشغول شد بلیسیدن آن دو عسل و لذت و شیرینى آن عسل او را غافل نمود از آن مارها که نمى‏ داند چه وقت او را خواهند گزید و از مکر آن اژدها که نمى‏ داند حال او چون خواهد بود وقتى که در کام او افتد.

این خلاصه داستان بود:  اما تفسیر آن چاه دنیا است که پر است از آفتها و بلاها و مصیبتها و آن دو شاخ عمر آدمى است و آن موش سیاه و سفید شب و روز است که عمر آدمى را پیوسته قطع مى‏ کند و آن چهار افعى اخلاط چهارگانه ‏اند که به منزله زهره اى کشنده ‏اند سوده و صفرا و بلغم و خون که نمى‏ داند آدمى که در چه وقت به هیجان مى ‏آید که صاحب خود را هلاک کند و آن اژدها مرگ است که منتظر است و پیوسته در طلب آدمى است و آن عسل که دل باخته او شده بود و او را از همه چیز غافل نموده بود لذتها و خواهشها و نعمتها و عیشهاى دنیا است‏.

یک شخص زاهد و متقى ممکن نیست هم از تمام لذتهاى دنیا بهره ببرد و هم نعمتهاى آخرت را برسد.

هر کس که هواى کوثر دارد                             باید دل از مهر و جهان بردارد

گر مهر و جهان خواهى و کوثرطلبى                  محض غلط است خوشه یکسر دارد

پی نوشت :

1- منازل الاخره ص 135




برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

 یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.

 مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

 زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

 مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

 یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

 اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

 شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:

 "دوستت دارم عزیزم"




برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      

ه شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد.


پرسیدم: «چرا می خندی؟»


پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»


پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»


گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»


با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»


جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»


پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»


پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!»




برچسب ها : حکایت  ,
توسط : |   نظر بدهید
      
<      1   2   3   4   5      >